رستانرستان، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 22 روز سن داره

رز ووشه

ماه خدا

من که تنها رفته بودم شمال بعدش عادل که زنگ زد و موضوع رو فهمید با مامن و باباش و زهرا و مهدی آخر شب با پرشیا اومدن و حدود ساعت 5 صبح بود که رسیدن شمال . صبح همه فامیلا اومدن و مراسم خاکسپاری و ... خلاصه شلوغ بود خونه ... صبح فردا حدود ساعت 11 بود که از خواب بیدار شدی ... فقط خومون خونه بودی ... دیدم داری دور و بر اتاق رو نگاه میکنی ... یه دفعه گفتی مامان شمالی کو؟بابا که گریه اش گرفته بود گفت مامانی رفت پیش خدا ... تو هم که همیشه به ماه میگفتی ماه خدا گفتی آها مامانی رفته پیش ماه خدا .. میتونیم بریم دنبالش... منم گفتم مامان دیگه نمییاد ... از اون به بعد هرکی ازت میپرسه میگی مامانی رفته پیش ماه خدا ، دیگه نمیاد............... شب جمعه پیش (...
27 مرداد 1394

ادامه

داشتم برات می نوشتم که دیدم ناجوره که اینجا زیاد اشک بریزم و جلوی همکارا خوب نیست که دیگه ادامه ندادم ... حالا سعی می کنم بنویسم . اره مامان این اواخر همیشه میگفت من دیگه کارم تمومه .دارم می میرم .تو بی مادر میشی ... منم بهش میگفتم نه بابا تو به این خوبی مگه آدم الکی هم می میره .. البته واقعا باورم شده بود چون چند ساله مریض بود و همیشه بعدش تا حدودی برمیگشت و بدنش مقاومت می کرد و ما هم فکر میکردیم که همیشه اینجوریه... ولی نبود. آخرین بار فکر کنم هشتم تیرماه رفتیم شمال تا جمعه 12 تیر که عصر برگشتیم با مامان و بابا طبق معمول خداحافظی کردیم و اومدیم. شنبه از اداره زنگ زدم دیدیم بابا و جمیله میگن حال مامان خوب نیست .عصرش دکتر آوردن بالای س...
25 مرداد 1394

مامان شمالی رفت پیش ماه خدا

پسر عزیزم الان که میخوام نوشتن رو شروع کنم دوباره اشکام می خواد سرازیر بشه ... مثل وقتایی که تو ماشین یا جاهای دیگه میای تو بغلم و محکم بغلت می کنم و حست میکنم و اون موقع است که بی اختیار اشک میریزم چون مادر بودن رو حس میکنم و یاد مامان میافتم. وقتی سفت بغلت میکنم و قربون صدقت میرم و بهت میگم آخییی... یاد اون آخرین باری که با مامان صحبت کردم می افتم ... داشتیم بر میگشتیم تهران و خداحافظی میکردیم که مامان منو بغل کرد و بوسید و جوری گفت آخییی که انگار می دونست که این آخرین باره که داره منو بغل میکنه و میبوسه 
25 مرداد 1394
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به رز ووشه می باشد