ماه خدا
من که تنها رفته بودم شمال بعدش عادل که زنگ زد و موضوع رو فهمید با مامن و باباش و زهرا و مهدی آخر شب با پرشیا اومدن و حدود ساعت 5 صبح بود که رسیدن شمال . صبح همه فامیلا اومدن و مراسم خاکسپاری و ... خلاصه شلوغ بود خونه ... صبح فردا حدود ساعت 11 بود که از خواب بیدار شدی ... فقط خومون خونه بودی ... دیدم داری دور و بر اتاق رو نگاه میکنی ... یه دفعه گفتی مامان شمالی کو؟بابا که گریه اش گرفته بود گفت مامانی رفت پیش خدا ... تو هم که همیشه به ماه میگفتی ماه خدا گفتی آها مامانی رفته پیش ماه خدا .. میتونیم بریم دنبالش... منم گفتم مامان دیگه نمییاد ... از اون به بعد هرکی ازت میپرسه میگی مامانی رفته پیش ماه خدا ، دیگه نمیاد............... شب جمعه پیش (...
نویسنده :
لیلی
11:53